خانه حماسه و پایداری

خانه حماسه و پایداری

شرط جهاد استقامت است ،
ای دل !
تو چه می کنی ...؟ می مانی یا می روی...؟

پیوندها

۲ مطلب در دی ۱۳۹۲ ثبت شده است

حاج عباس معینی معاون گردان امام موسی بن جعفر علیه السلام لشگر 14 امام حسین علیه السلام در هشت سال دفاع مقدس در تاریخ 1392/9/1 در خانه حماسه و پایداری حضور پیدا کردند .

قسمتی از صحبت های ایشان به شرح زیر است :

"ما بعد از عملیات فتح المبین اومدیم مرخصی و بعد بلافاصله به شهرک دارخویین  برگشتیم ، اونجا برای عملیات بیت المقدس و آزادی خرمشهر آماده شدیم (که 10 اردیبهشت انجام شد) ، شهید خرازی هم به سید حبیب اعتصامی گفته بود که یک نفربر برای فرماندهی لازم داریم که بی سیم وبقیه ملزومات فرماندهی داخلش نصب بشه و البته ترکش گیر و متحرک هم باشه که بتوانیم دنبال نیروهای پیاده برویم وآنها را هدایت کنیم . سید حبیب به من گفت این نفربری که روش کار می کردی و مهمات باهاش می بردی  رو ببر مخابرات بی سیم و ... داخلش نصب کن . خلاصه ما این کار رو  انجام دادیم و عملیات بیت المقدس تموم شد.

یعنی اون نفربر، نفربر فرماندهی منطقه جنگی شد که توی نفربر انواع بی سیم و... نصب شده بود . همان نفربری هست که شاید دیده باشید در شلمچه گذاشته شده و رنگ شده وروی آن نوشته شده: " نفربر فرماندهی شهید خزاری فرمانده لشکر امام حسین علیه السلام" ."

سید جواد نریمانی رزمنده هشت سال دفاع مقدس ، تاریخ 3/6/92 در خانه حماسه و پایداری حضور پیدا کردند.

سید جواد نریمانی

بخشی از خاطرات ایشان به شرح زیر است:


موقع اعزام به عملیات،حاج احمد نوربخش حبیب آبادی، یک شونه برداشته بود و مدام سرش رو شونه می زد.
شونه رو گرفتم و گفتم : احمد اینقدر این رو به سرت نکش، امشب میری شهید می شی و مادرت میاد بالا سرت و دست می کشه روی سرت و میگه: «ننه قربون موهای شونه کردت برم ، ننه کی شونه کردی؟»
پس بذار به هم ریخته باشه تا حسرت به دل مادرت نمونه.
گفت :« نه سید ما لیاقت نداریم » و همینطور موهاشو شونه می زد .
رفتیم عملیات و خمپاره خورد به ما،
یه آمبولانس که با گل استتار شده بود اومد که مجروحین رو انتقال بده  عقب .
من و چند نفردیگه که حالمون از بقیه بهتر بود ، نشسته بودیم و بقیه مجروحین که حالشون وخیم تر بود کف آمبولانس دراز کشیده بودند .
تو حال و هوای خودمون بودیم که صدای یکیشون بلند شد ؛
گفت: «اخوی اینجا کجاست؟ »
صدا آشنا بود ، گفتم : احمد تویی؟
پرسید : « تو هم مجروح شدی؟ »
گفتم :  آره ، ما دوتا ترکش فسقلی بهمون خورد ، فکر کردند طوریمون شده !
تو کجات ترکش خورده؟
گفت :« منم یه ترکش خورده توی ران پام »
بچه های بیمارستان خیلی فعال بودند و بچه ها رو سریع مداوا می کردند که بتونند دوباره به خط برگردند .
حال من اونقدر بد نبود که بخوان به بیمارستان صحرایی اعزام کنند ، پرستار اومد بالای سرم و یه لباسی تنم بود که خیلی دوسش داشتم ، نه گذاشت و نه برداشت ، سریع لباسمو با قیچی پاره کرد و گفت روی تخت دراز بکشم !
گفتم : نه، من حالم خوبه . دوباره با آمبولانس برمی گردم خط ، یهو یاد احمد نوربخش افتادم و باخودم فکر کردم تا فرصت هست یه سری بهش بزنم ببینم تو چه حالیه ؟
 هرچی گشتم نبود ، از پرستارا سراغش رو گرفتم ، گفتن ببین اسمش توی لیست تخلیه شهدا نیست ،دلم هری ریخت! اسم آقا احمد ما توی لیست بود ...
پیکرش تو یه کانتینر یخچالی  ، کنار بقیه شهدا بود ،
 پرسیدم چطوری شهید شده؟ گفتند :« ترکش خورده توی سفید ران »
یاد صبح
افتادم ، موقع اعزام که مدام موهاش رو شونه می زد ...